بسم رب المهدی
اینم بقیه اش:
دیگریادم نیست که به پدر چه گفتم ،ولی یادم هست که گریه می کردم،شدید گریه می کردم و از پدرم می خواستم که نمره هایم را ببیند و کارنامه ام را امضا کند.
نمیدانم به خواب رفتم یا نرفتم اما احساس می کردم که بویی خوش در هوا می پیچد و هر لحظه بیشتر می شود،نمی توانم بگویم چه بویی مادر!بویی شبیه بوی گل سرخ اما بسیار لطیف تر.بویی که هرگز نه من و نه تو و نه شاید هیچ کس دیگر تا به حال به مشامش نرسیده است.می دانی که من چقدر بوی گل سرخ را دوست دارم ولی اصلا با بوی گل سرخ قابل قیاس نبود.من نمی دانم مستی چه جور حالتی است ولی فکر می کنم از این بو مست شدم.مست مست.
بعد،در باز شد و یک سپیدی مثل مه،مثل ابر،تمام در را گرفت،بی آنکه به سپیدی دست بزنی ،می توانستی لطافتش رالمس کنی.
به سپیدی خیره شدم،در میان در پدر را دیدم با یک لباس سپید بلند و صورتش مثل ماه درخشش داشت.یادم نیست لباسش نورانی تر بود یا چهره اش.نمیشد فهمید.
گلویش آنجا که ترکش خورده بود نورانیتی شدیدتر داشت،انگار بقیه چهره و اندامش را هم گلویش روشن میکرد.هلال ماه را که حتما شب ها دیده ای و دیده ای که چطور اطراف خود را روشن می کند،گلوی پدر همین طور بود.مثل یک هلال،مثل یک گردن بند می درخشید.پوست صورتش آن قدر شفاف و لطیف بود که آدم حتی حیفش می آمد ببوسدش.
یک نوار سرخ رنگ بر پیشانی اش بسته بود که با نور روی آن نوشته بود ما عاشقان شهادتیم لبخند بر لب داشت،مثل گل که شکفته می شود.نگاهش آن قدر لطف داشت که مرا قطره قطره آب می کرد و از چشمم میچکاند.
پدر حرکت کرداما راه نمی رفت.مثل ابر که در آسمان حرکت می کند سبک.آمد کنار عکسش نشست،مثل برف که بر زمین می نشیند،اصلا شبیه عکسش نبود .به اندازه زمین تا آسمان،به اندازه این دنیا با عکسش فرق می کرد!
کارنامه ام را از روی زمین برداشت ،تایش را باز کرد،من خودم را آرام آرام جلوکشیدم.او نمره ها را یکی یکی نگاه کرد،معلوم بود که دارد نگاه می کندو بعد دست برد زیر پیراهن بلند سپیدش و همان خودکاری را که همیشه با آن می نوشت ،در آوردو پای کارنامه را امضا کرد.خود کار را دوباره در پیرهنش گذاشت.
رویش را به من کرد،دو دستش را گذاشت روی صورتم.اشک هایم را پاک کرد و بعد صورتم را در میان دو دستش گرفت و پیشانی ام را بوسید،هنوز گرمی لب هایش را روی پیشانیم حس می کنم.من هم گلویش را بوسیدم،همانجا را که آن وقت نگذاشته بودی ببوسم.پدر خندید وقتی که من گلویش را بوسیدم قلبم آرام گرفت اما گریه ام هنوز نه.
خودم را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم،بوی گل سرخ دیوانه ام کرده بود.پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.
من چطور می توانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمه اش را هنوز نگفته بودم.به لباس سپیدش که از حریر لطیف بود چنگ انداختم و گفتم:
-بابا نرو،ما خیلی تنهاییم.
بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان دست هایش فشرد و گفت:
-شما تنها نیستید مریم جان!خدا با شماست،با خدا که باشید هیچ وقت تنها نمی مانید.من هم جایی نمیروم،هستم،همیشه پیش شما هستم از مادر بپرس،شبی نیست که مادر مرا نبیندو با هم حرف نزنیم.
گفتم:پس فکری برای ناهید بکن ،ناهید هنوز بچه است،این چیز ها را نمی فهمد،حتی هنوز نمی داندکه تو شهید شده ای،فکر می کند که رفته ای به سفر،بیشتر وقتها جلوی در مینشیندو انتظا رت را می کشد.
با هر صدای زنگ مثل برق گرفته ها از جا می پردو بقیه را هم وا می دارد تا جلوی در همراهش بروند،تعجب میکند از این که دیگران چرا از جا نمیپرند.با بغض می گوید:
-چرا نشستین؟بابا جونم اومدن،بلند شین در رو باز کنین.
مادر بغض می کند و می گوید:
-بابا جون اگر بیان کلید دارن،زنگ نمی زنن.
و ناهید پایش را به زمین می کوبد و می گوید:
-شاید دستشون پر باشه،دستشون که پر باشه زنگ میزنن.
این را که به پدر گفتم ،اشک در چشم هایش جمع شد و فقط گفت:
-می دانم،مریم جان!
گفتم:
-باباجون!کارنامه من رو که امضا کردی دلم قرار گرفت،آرام شدم ،مطمئن شدم که هستی.یک کار دیگر هم برایمان بکن.
پدر با تعجب سرش را بلند کرد و یک قطره اشک شفاف از گوشه چشمش چکید،گفت:
-چه کاری بابا جان؟
گفتم:دل ناهید را هم امضا کن،قرار بگیرد.
پدر در میان گریه خندید و گفت:
-دل ناهید را خدا خودش امضا می کندو بعد آن قدر آرام و سبک از جا بلند شد و رفت که من اصلا نفهمیدم،یک باره به خودم آمدم و جای او را خالی دیدم.
به طرف در دویدم،در را باز کردم و فریاد زدم.
-باباجان!باباجان!
که پدر رفته بود و تو از پله ها بالا می آمدی.
حالا این کارنامه،این هم امضا و این هم بوی پدر،اگر باور نمی کنی ،نکن.
بسم رب المهدی
امروز یه داستان از سید مهدی شجاعی خوندم که خیلی قشنگ بود ،می نویسم تا شماهام بخونید.نظر هم بدین لطف کردین . .
امضا
هیچ کس هم اگر باور نکند تو باور می کنی،تو مادر منی،تو مرا بزرگ کرده ای بی آنکه یک دروغ به من بیا موزی،تو می دانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست،مگر حرف راست تمام شده است؟چه بسیارحرف راست که هنوز نا گفته مانده است !چرا دروغ بگویم؟اصلا چه اصراری است که مردم باور کنند؟مردم دیده های خویش را باور می کنند که هنر نیست،هنر در باور کردن ندیدنی هاست.
ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی.تو که از آغاز و در هر نشیب و فراز با من همراه بوده ای،تو که از همه دردها و خوشی های من آگاه بوده ای،تو باید بدانی این حادثه را باور کنی.وقتی ناظم مدرسه گفت:کارنامه ها را پدرانتان باید امضا کنند،من دست بلند کردم و پرسیدم:اگر کسی پدرش نبود چه باید بکند؟گفت:صبر کند تا پدرش بیاید،به هر حال کارنامه را پدر باید امضا کند
پرسیدم :مادر چطور؟مادر نمی تواند امضا کند؟
عصبانی شد-بی جهت –سرم داد کشید،فکر کرد که من احمقم،بی شعورم و و حرف به این سادگی را نمی فهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد-پیش همه بچه ها-و بچه ها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیده ام و چون فهمیده ام،سوال کردمو کم شعور ممکن است باشم ولی بیشعور نیستم،دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کرده ام و شش سال با معدل خوب درس خوانده ام.آدم احمق و بی شعور که نمی تواند شش سال با معدل خوب درس بخواندو نمره خوب بیاورد.عصبانیتش بیشتر شد،به من گفت نفهم!و مرا از کلاس بیرون انداخت.معلممان،معلم بی احساسمان هم ایستاده بود و از من دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست می گویم یا نمی گویم.
وقتی به خانه آمدم-اگر یادت باشد-توگفتی چرا ناراحتی؟و من جواب ندادم ،نمی خواستم تو را هم ناراحت کنم و بعدهم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود،دلم طوری شکسته بود که با گریه آرام نمی گرفت،اما جز گریه هم کاری از دستم بر نمی آمد،چه کاری بر می آمد؟به اتاق بالارفتم،همانجا که عکس پدر هست.
عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم،کارنامه را گذاشتم پیش روی پدر .گفتم :امضا کن ،نگفتم خواهش می کنم ،گفتم باید امضا کنی،نمره های بچه ات را باید ببینی،ببینی که در این یک سال که تو نبوده ای او چه کرده است،گفتم این باید را من نمی گویم مدرسه گفته است،حرف هم نمی فهمد،من هم دیگر حرف نمی فهمم،باید امضا کنی،مگر نه شهید زنده است؟زنده بودنت را نشان بده.پدری کن.من هم می توانستم مثل دیگران همان اول بگویم پدر ندارم،پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم اما این کار را نکردم .اگر تو مرده بودی می کردم اما تو شهید شدی،من نمی خواستم از آبروی تو مایه بگذارم،می خواستم برای تو آبرو باشم،برای همین،سعی کردم که هیچ خلاف نکنم تا مجبورنشوند تو را به مدرسه احضار کنند و بعد بفهمند که تو شهید شده ای و بعد از خطایم بگذرند و عذر خواهی کنند..........................
بقیه اش رو دفعه بعد می نویسم.
اللهم عجل لولیک الفرج