بسم رب المهدی
امروز یه داستان از سید مهدی شجاعی خوندم که خیلی قشنگ بود ،می نویسم تا شماهام بخونید.نظر هم بدین لطف کردین . .
امضا
هیچ کس هم اگر باور نکند تو باور می کنی،تو مادر منی،تو مرا بزرگ کرده ای بی آنکه یک دروغ به من بیا موزی،تو می دانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست،مگر حرف راست تمام شده است؟چه بسیارحرف راست که هنوز نا گفته مانده است !چرا دروغ بگویم؟اصلا چه اصراری است که مردم باور کنند؟مردم دیده های خویش را باور می کنند که هنر نیست،هنر در باور کردن ندیدنی هاست.
ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی.تو که از آغاز و در هر نشیب و فراز با من همراه بوده ای،تو که از همه دردها و خوشی های من آگاه بوده ای،تو باید بدانی این حادثه را باور کنی.وقتی ناظم مدرسه گفت:کارنامه ها را پدرانتان باید امضا کنند،من دست بلند کردم و پرسیدم:اگر کسی پدرش نبود چه باید بکند؟گفت:صبر کند تا پدرش بیاید،به هر حال کارنامه را پدر باید امضا کند
پرسیدم :مادر چطور؟مادر نمی تواند امضا کند؟
عصبانی شد-بی جهت –سرم داد کشید،فکر کرد که من احمقم،بی شعورم و و حرف به این سادگی را نمی فهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد-پیش همه بچه ها-و بچه ها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیده ام و چون فهمیده ام،سوال کردمو کم شعور ممکن است باشم ولی بیشعور نیستم،دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کرده ام و شش سال با معدل خوب درس خوانده ام.آدم احمق و بی شعور که نمی تواند شش سال با معدل خوب درس بخواندو نمره خوب بیاورد.عصبانیتش بیشتر شد،به من گفت نفهم!و مرا از کلاس بیرون انداخت.معلممان،معلم بی احساسمان هم ایستاده بود و از من دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست می گویم یا نمی گویم.
وقتی به خانه آمدم-اگر یادت باشد-توگفتی چرا ناراحتی؟و من جواب ندادم ،نمی خواستم تو را هم ناراحت کنم و بعدهم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود،دلم طوری شکسته بود که با گریه آرام نمی گرفت،اما جز گریه هم کاری از دستم بر نمی آمد،چه کاری بر می آمد؟به اتاق بالارفتم،همانجا که عکس پدر هست.
عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم،کارنامه را گذاشتم پیش روی پدر .گفتم :امضا کن ،نگفتم خواهش می کنم ،گفتم باید امضا کنی،نمره های بچه ات را باید ببینی،ببینی که در این یک سال که تو نبوده ای او چه کرده است،گفتم این باید را من نمی گویم مدرسه گفته است،حرف هم نمی فهمد،من هم دیگر حرف نمی فهمم،باید امضا کنی،مگر نه شهید زنده است؟زنده بودنت را نشان بده.پدری کن.من هم می توانستم مثل دیگران همان اول بگویم پدر ندارم،پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم اما این کار را نکردم .اگر تو مرده بودی می کردم اما تو شهید شدی،من نمی خواستم از آبروی تو مایه بگذارم،می خواستم برای تو آبرو باشم،برای همین،سعی کردم که هیچ خلاف نکنم تا مجبورنشوند تو را به مدرسه احضار کنند و بعد بفهمند که تو شهید شده ای و بعد از خطایم بگذرند و عذر خواهی کنند..........................
بقیه اش رو دفعه بعد می نویسم.
اللهم عجل لولیک الفرج